با ولایت تا شهادت...

دریای بخشش ....

عارف واصل ، میرزا جواد آقا ملکی تبریزی:

توسل به حضرت جواد الائمه (علیه السلام)  ، برای دوری از فقر و توسعه روزی و بی نیازی کامل ازآنچه در دست مردم است و نیز برای ادای قرض و بدهی و رفع گرفتاری های مادی خصوصیت ویژه ای دارد.

« ر. ک. ملکی-تبریزی، المراقبات، آثارتوسل به ائمه اطهار »

* به روحشان صلوات *

هشت سال جنگ بایستی...

مقام معظم رهبری حضرت آیت الله العظمی خامنه ای (مدظله العالی) : آن هشت سال جنگ بایستی تاریخ ما را تغذیه کند . ما باید از آنچه که در این هشت سال جنگ اتفاق افتاده ، آن روحیه مقاومت ، آن روحیه فداکاری همراه  با اخلاص  استفاده کنیم.

کیفر قهر با شوهر

از رسول خداصلی الله علیه وآله:هر زنی که از شوهرش قهر کند در حالی که خودش مقصر باشد،در روز قیامت با فرعون وهامان وقارون در پائین ترین جای جهنم خواهد بود،مگرآن که توبه کرده وبه نزد شوهرش برگردد.

برتری مقام مادر از پدر

شخصی در محضررسول خدا(ص)شرفیاب شد.از حضرت سؤال کرد:حق پدر چیست؟حضرت فرمود:"او را کمک نمایی"دوباره سؤال کرد:حق مادر چیست؟حضرت فرمود:"هیات،هیات،اگر به شمارش شن های کوه ها وقطرات بارانی که از روز نخست خلق عالم،تا به امروز باریده است،به مادرت خدمت کنی با یک روزی که مادرت تو را در رحمش حمل نمود مساوی نمی شود.

میلاد نور دیده رضا،کعبه دلها،حضرت معصومه(س)خجسته باد

ماه ذیقعده پراز نور وصفا آمده است                       گلی گلشن آل مصطفی آمده است

سرزد از بیت ولاماه روی معصومه(س)                در مدینه خواهر پاک رضاآمده است

درجات بهشت

از رسول خدا(صلی الله علیه وآله)روابت شده است که فرمودند:"در بهشت درجه روی درجه است چنان که میان آسمان وزمین!بنده ای است که چون نگاهش را به بالا می اندازد،نوری خیره کننده بر او می درخشدچندان که نزدیک است دیدگانش را کور،شادمان می شود و می پرسد:این چیست؟گفته می شود:این نور برادر مؤمن توست.می گوید:این برادر من فلانی است،ما در دنیا پا به پای هم کار می کردیم واینک اینچنین برمن برتری یافته است.به گفته می شود:او از در تو در عمل برتر بود".

معیار اصلی...

 رهبر انقلاب حضرت آیت الله العظمی خامنه ای(مدظله العالی):

معیار اصلی در انتخابات رئیس جمهور این است؛ که کسانی باشند که همتشان بر حفظ عزت و حرکت کشور در جهت انقلاب باشد/ مردم به شعارها توجه کنند، بعضی برای جلب آرا شعارهایی میدهند که از اختیاراتشان بیرون است.

*صلوات*

 

با محبت بسیجی ها عذاب پس میدم...

می گفت: ناراحتی من میروم جبهه؟ می گفتم: نه! اگردلم تنگ می شود، همین خوبی های توست که مرا بی قرار می کند. همه بسیجی ها هم همین احساس را نسبت به حاجی داشتند. خودش چیزی نمی گفت اما دفترچه یادداشتی بود که من میدیدم همیشه زیر بغل حاجی است و هر جا می رود آن را با خودش می برد.

یک روز غروب که حاجی آمده بود سربزند، خیلی اصرار کردم بماند و حاجی قبول نمی کرد. در همان حین از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند: حاجی تلفن فوری دارد. ایشان لباس پوشیدند، رفت و دفترچه را جا گذاشت . تابرگردد، من بی کار بودم، دفترچه را باز کردم چند نامه داخلش بود که بچه های لشکر برای او نوشته بودند یکی شان نوشته بود: من سر پل صراط جلوی تو را میگیرم. سه ماه است توی سنگرم نشسته ام به عشق رویت روی تو…نامه های دیگر هم شبیه این. وقتی حاجی برگشت گفتم: تو همین الان باید بروی! گفت: اتفاقا تلفن از طرف بچه های خودمان بود، بهشان گفتم امشب نمی آیم . گفتم: نه، حتما باید بروی، همین الان! حاجی شروع کرد  مسخره کردن من که« ما بالاخره نفهمیدیم بمانیم یا برویم؟ چه کنم؟ تو چی می خواهی؟ گفتم: «راستش من این نامه ها را خواندم.»

حاجی ناراحت شد، گفت:« اینها اسراری است بین من و بچه ها. نمی خواستم اینها را بفهمی.» بعد سر تکان داد وگفت:«تو فکر نکن من این قدر آدم با لیاقتی هستم. این بزرگی خود بچه هاست. من یک گناهی به درگاه خداوند کرده ام که باید با محبت این ها عذاب پس بدهم.» گریه اش گرفت، گفت: « وگرنه؛ من کی ام که این ها برایم نامه بنویسند؟» خیلی رقت قلب داشت و این از ایمان زیاد او بود.


                                                                                                                                                                                                                     «همسر شهید همت»

*شهدا را یاد کنیم حتی با یک صلوات*

 

اسلحه و تسبیح

قبل از شروع والفجر4 عازم منطقه شدیم و چادرها را سرپاکردیم.شبی برادر زین الدین  با یکی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمده بودند توی چادر ما استراحت می کردند. من خواب بودم  که رسیدند. خبری از آمدنشان نداشتم. داخل چادر هم خیلی تاریک بود. چهره ها به خوبی تشخیص داده نمی شد. بالاخره بیدار شدم رفتم سرپست. مدتی گذشت خواب و خستگی امانم را برید. پست من درست افتاده بود ساعت2 تا 4 نیمه شب. لحظات به کندی می گذشت. خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ «ناصری» که باید پست بعدی را تحویل می گرفت. تکانش دادم. بیدار که شد. گفتم:«ناصری.نوبت توست، برو سر پست» بعد اسلحه را گذشتم روی پایش. اوهم بدون اینکه چیزی بگوید، پا شد رفت. من هم گرفتم خوابیدم. چشمم تازه گرم شده بود که یکهو دیدم یکی به شدت تکانم میدهد… به زحمت چشم باز کردم: بله؟ ناصری سراسیمه گفت: «کی سرپسته؟-: مگه خودت نیستی؟-:نه تو که بیدارم نکردی. با تعجب گفتم: « پس اون کی بود که بیدارش کردم؟» ناصری نگاه کرد به جای خالی آقا مهدی. گفت: «فرمانده لشکر.» حسابی گیج شده بودم. بلند شدم نشستم. «جدی میگی؟» - «آره». با ناباوری از چادر زدیم بیرون. راست می گفت. خود آقا مهدی بود. یک دستش اسلحه بود، دست دیگرش تسبیح. ذکر می گفت تا متوجه مان شد، سلام کرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری اصرار کرد که اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت و بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست داد.

*شهدا را یاد کنیم حتی با یک صلوات*

کوچکترین سرباز کربلا...

* * * خنده اش روح غزل های بهار                                  

                       خنده اش شعر پراز تمثیل است * * *


*سالروز میلاد دردانه ابا عبدالله الحسین حضرت علی اصغر (علیه السلام) مبارک باد*